کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

روزهایی که مریض بودی !

روزهایی که مریض بودی همش با بادی میگشتی تو خونه ،چون تب داشتی و همش گرمت میشد ! یاد گرفتی که کامیونت رو زیر هر بلندی که دستت بهش نمیرسه بذاری و بری روش و دستت رو برسونی ! یه وقتایی هم میری روش وایمیستی و داد میزنی یا دست میزنی و نانای میکنی ! میبینی چقدر از بین رفته بودی !؟ یه وقتایی هم اینطوری میری میشینی ته قسمت بار کامیون و کله پا میشی  اینم یه روز که اومده بودی پشت اون چوبی که بابایی برای ورودی آشپزخونه گذاشته و گریه میکردی که شیشه دلستر رو بهت بدم ! ...
4 آذر 1392

دندون سیزدهم ...

امروز وقتی داشتم باهات بازی میکردم و میخندوندمت دیدم که سیزدهمین دندونت هم بیرون اومده که میشه اولین دندون نیشت ،اونم سمت چپ ! این چند روزه همش انگشت سبابه ت توی دهانت بود و دیدم که بندش رو هم گاز گرفته بودی ،معلومه که داری خیلی اذیت میشی ... اینم دندون سیزدهم ... ...
3 آذر 1392

روزهای پاییزی ما ...

خیلی وقته درست و حسابی ازت ننوشتم ... راستش رو بخوای مامان جون دچار نوعی رخوت و خستگی دائمی شدم و خیلی حال و حوصله ندارم ،نمیدونم از اثرات پاییزه یا سرما و خونه نشینی ... پريروز صبح كه رفته بودم امپول پنيسيلينم رو بزنم وقتي داشتم برميگشتم دلم ميخواست هيچ كار و مسوليتي نداشتم و ساعت ها توي هواي خوب بعد از بارون قدم ميزدم ... یادش به خیر پارسال این موقع ها تقریبا هر روز بعد از ظهر تو رو میگذاشتم توی کریر و کریر رو سوار میکردم روی کالسکه و میرفتم خونه بابااینا پیش خاله فری اینا ... میبینی ،دیگه خونه پدری هم ندارم دلم خوش باشه ... ... این ژیله بافتنیت رو خیلی دوست دارم ،خوش تیپ ! خیلی وقته درست و حسابی ازت ننوشتم ... راستش رو بخ...
3 آذر 1392

دندون دوازدهم ...

تمام دیشب تا صبح رو تب داشتی ... خیلی سخت تبت میومد پایین ،تمام شب تا صبح رو بالای سرت بیدار نشسته بودم ،یه ده دقیقه ای هم که ناخواسته همونطوری نشسته خوابم برد از خواب پریدم و دیدم صورتت عین مخمل سرخ شده و تبت حساااااابی بالا رفته ... فکر کنم یه ۸ـ۷ باری تا صبح پاشویه ت کردم !!! از صبح هم تب داشتی و بی حال بودی و هیچی هم نمیخوردی ،منم که خورد خاکشیر حس و حال هیچ کاری رو نداشتم زنگ زدم برامون پیتزا آوردن و تو هم دوست داشتی و خوردی ... بعد از ظهر لثه هات رو چک کردم و دیدم بعله دندون دوازدهم بوده که انقدر شما رو اذیت کرده ،مبارک باشه ! امیدوارم امشب دوباره تبت بالا نره ! اینم دندون دوازدهم ... ...
20 آبان 1392

یک سال و چهار ماهگی ...

دو روز دیر شد ،الانم شما با بابایی رفتی خونه مامان جون تا من برم دندون پزشکی ! عزیزم ،پسرم ،شیرینم ! هر روزم با حضور دلنشین تو شیرین و گواراست ... اما شانزده ماهگی خوبی رو پشت سر نگذاشتی مادر ،بیماری و بی حالی بیشترین سوغات این ماه بود برای تو ... هر روز از دیدن چهره بیمار تو بیش از پیش فرسوده میشدم و مدام از خدا میخواستم تا تو خوب بشی ،فقط خوب بشی ... امتحان بزرگی بود برای من ... خدا رو شکر که بهتری ،خیلی بهتر از شبهایی که با سرفه های وحشتناک از خواب می پریدی و روزهایی که در بی حالی ناشی از مصرف دارو ها میگذروندی ... خدا رو شکر ... بگذریم ... این ماه خیلی بیشتر از پیش بهت وابسته شدم و نمیتونم تنهات بذارم و گریه که میکنی ان...
13 آبان 1392